جاری شدن خون از موضعی. بیرون آمدن خون از محلی. (یادداشت مؤلف). خون برآمدن. (آنندراج) : ما را که جراحتست خون آید درد تو چنم که فارغ از دردی. سعدی. چنان ناسور شد از عشق او داغم که چون میرم ز داغ لاله های تربتم تا حشر خون آید. وحشی جوشقانی (از آنندراج)
جاری شدن خون از موضعی. بیرون آمدن خون از محلی. (یادداشت مؤلف). خون برآمدن. (آنندراج) : ما را که جراحتست خون آید درد تو چنم که فارغ از دردی. سعدی. چنان ناسور شد از عشق او داغم که چون میرم ز داغ لاله های تربتم تا حشر خون آید. وحشی جوشقانی (از آنندراج)
اگر بیند که درجائی درخون افتاد، دلیل است به خون ناحق مبتلا شود. اگر بیند که در شهری یا کوچه ای خون همی رفت، دلیل کند بر خون آن موضع خون بسیار ریخته گردد. جابر مغربی اگر بیند که بی جراحت خون از تن او آمد، دلیل که اگر رشوه ستاننده بود، رشوه ستاند. اگر نه او را زیان رسد. اگر بیند که بر تن وی جراحت ها بود و از آن جراحت ها خون همی رفت، دلیل است او را زیان و غم و اندوه رسد. اگر بیند کسی او را به شمشیر بزد و خون روان شد، دلیل که بر وی زبان خلق دراز گردد و او در آن ثواب است. اگر بیند از جایگاهی که زخم است خون بیرون آمد و جامه و تن او الوده شد، مالی است که به حرام حاصل کند. محمد بن سیرین اگر بیند که خون همی خورد، دلیل است مال حرام خورد یا خون ناحق کند. اگر اندامی از اندامهای او ببرد، چنانکه آن اندام از وی جدا شد، دلیل است زننده زخم سفر کند. اگر بیند که در تن او سوراخی بود که از آن سوراخ خون روان شد و جامه او را آلوده کرد، دلیل که او را به قدر آن مالی حرام رسد. اگر بیند که خون از زخم و جراحت نیامد و آن جراحت تازه بود، دلیل که درمال او نقصان آید، یا از کسی سخنی سخت شنود و او را در آن ثواب است، زیرا که خون بر گناه باشد که از تن او بیرون آمد. اگر بیند که از قضیش خون بیرون آمد، دلیل است او را فرزندی از شکم مادر بیفتد. اگر که از مقعدش خون بیرون آمد، چنانکه تنش آلوده شد، دلیل است که به قدر آن مالی حرام حاصل کند. اگر بیند که ازبن دندان او خون بیرون آمد، دلیل است از خویشانش به او غم و اندوه رسد.
اگر بیند که درجائی درخون افتاد، دلیل است به خون ناحق مبتلا شود. اگر بیند که در شهری یا کوچه ای خون همی رفت، دلیل کند بر خون آن موضع خون بسیار ریخته گردد. جابر مغربی اگر بیند که بی جراحت خون از تن او آمد، دلیل که اگر رشوه ستاننده بود، رشوه ستاند. اگر نه او را زیان رسد. اگر بیند که بر تن وی جراحت ها بود و از آن جراحت ها خون همی رفت، دلیل است او را زیان و غم و اندوه رسد. اگر بیند کسی او را به شمشیر بزد و خون روان شد، دلیل که بر وی زبان خلق دراز گردد و او در آن ثواب است. اگر بیند از جایگاهی که زخم است خون بیرون آمد و جامه و تن او الوده شد، مالی است که به حرام حاصل کند. محمد بن سیرین اگر بیند که خون همی خورد، دلیل است مال حرام خورد یا خون ناحق کند. اگر اندامی از اندامهای او ببرد، چنانکه آن اندام از وی جدا شد، دلیل است زننده زخم سفر کند. اگر بیند که در تن او سوراخی بود که از آن سوراخ خون روان شد و جامه او را آلوده کرد، دلیل که او را به قدر آن مالی حرام رسد. اگر بیند که خون از زخم و جراحت نیامد و آن جراحت تازه بود، دلیل که درمال او نقصان آید، یا از کسی سخنی سخت شنود و او را در آن ثواب است، زیرا که خون بر گناه باشد که از تن او بیرون آمد. اگر بیند که از قضیش خون بیرون آمد، دلیل است او را فرزندی از شکم مادر بیفتد. اگر که از مقعدش خون بیرون آمد، چنانکه تنش آلوده شد، دلیل است که به قدر آن مالی حرام حاصل کند. اگر بیند که ازبن دندان او خون بیرون آمد، دلیل است از خویشانش به او غم و اندوه رسد.
خواب گرفتن کسی را: از اندیشه آن شب نیامدش خواب از اسفندیارش گرفته شتاب. فردوسی. تا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود تو تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمده ست. سعدی. پری پیکر بتی کز سحر چشمش نیامد خواب در چشمان من دوش. سعدی. - به خواب کسی آمدن، برؤیای کسی آمدن. دیده شدن در رؤیا و خواب کسی: شب بعد از وفاتش پدرم بخوابم آمد. (یادداشت بخط مؤلف)
خواب گرفتن کسی را: از اندیشه آن شب نیامدش خواب از اسفندیارش گرفته شتاب. فردوسی. تا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود تو تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمده ست. سعدی. پری پیکر بتی کز سحر چشمش نیامد خواب در چشمان من دوش. سعدی. - به خواب کسی آمدن، برؤیای کسی آمدن. دیده شدن در رؤیا و خواب کسی: شب بعد از وفاتش پدرم بخوابم آمد. (یادداشت بخط مؤلف)
خروش برخاستن. فریاد بلند شدن. فریاد به گوش رسیدن: از ایوان از آن پس خروش آمدی کز آوازدلها بجوش آمدی. فردوسی. حصاری شدند آن سپه در یمن خروش آمد از کودک و مرد و زن. فردوسی. بزد نای روئین و روئینه خم خروش آمد و نالۀ گاودم. فردوسی. - در خروش آمدن، به فریاد آمدن. فریاد زدن. نعره زدن: چو شیری از نهیب مور ناگه در خروش آمد گریزد او چنان گوئی که بر جان نیشتر دارد. ناصرخسرو. من ازشراب این سخن سرمست و فضلۀ قدح در دست که رونده ای در کنار مجلس گذر کرد و دور آخر در او اثر کرد. نعره ای چنان بزد که دیگران بموافقت او در خروش آمدند. (گلستان)
خروش برخاستن. فریاد بلند شدن. فریاد به گوش رسیدن: از ایوان از آن پس خروش آمدی کز آوازدلها بجوش آمدی. فردوسی. حصاری شدند آن سپه در یمن خروش آمد از کودک و مرد و زن. فردوسی. بزد نای روئین و روئینه خم خروش آمد و نالۀ گاودم. فردوسی. - در خروش آمدن، به فریاد آمدن. فریاد زدن. نعره زدن: چو شیری از نهیب مور ناگه در خروش آمد گریزد او چنان گوئی که بر جان نیشتر دارد. ناصرخسرو. من ازشراب این سخن سرمست و فضلۀ قدح در دست که رونده ای در کنار مجلس گذر کرد و دور آخر در او اثر کرد. نعره ای چنان بزد که دیگران بموافقت او در خروش آمدند. (گلستان)
عصبانی شدن. غضبناک شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : خشمش آمد و همانگه گفت ویک خواست کو رابرکند از دیده کیک. رودکی. سر فروبردم میان آبخور از فرنج منش خشم آمد مگر. رودکی. اما او را سهوی افتاد کی کس سوی شهر براز نفرستاد و با او مشورت نکردو او را خشم آمد و لشکر جمع کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی). چو خشم آیدت بر گناه کسی تأمل کنش بر عقوبت بسی. سعدی (بوستان). نگویم که جنگ آوری پایدار چو خشم آیدت عقل برجای دار. سعدی (بوستان). از دوستی که دارم و غیرت که می برم خشم آیدم که چشم باغیار می کنی. سعدی (بدایع). با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی از چشمهای نرگس و چندین وقاحتش. سعدی
عصبانی شدن. غضبناک شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : خشمش آمد و همانگه گفت ویک خواست کو رابرکند از دیده کیک. رودکی. سر فروبردم میان آبخور از فرنج منش خشم آمد مگر. رودکی. اما او را سهوی افتاد کی کس سوی شهر براز نفرستاد و با او مشورت نکردو او را خشم آمد و لشکر جمع کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی). چو خشم آیدت بر گناه کسی تأمل کنش بر عقوبت بسی. سعدی (بوستان). نگویم که جنگ آوری پایدار چو خشم آیدت عقل برجای دار. سعدی (بوستان). از دوستی که دارم و غیرت که می برم خشم آیدم که چشم باغیار می کنی. سعدی (بدایع). با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی از چشمهای نرگس و چندین وقاحتش. سعدی
کشتن. قتل کردن. خون ریختن. (از ناظم الاطباء). قتل نفس کردن. آدمی کشتن. (یادداشت مؤلف) : شحنه بودمست که آن خون کند عربده با پیرزنی چون کند. نظامی. پادشاهان خون کنند از مصلحت لیک رحمتشان فزون است از عنت. مولوی. نه غضب غالب بود مانند دیو بی ضرورت خون کند از بهر ریو. مولوی. شاه آن خون از پی شهوت نکرد تو رها کن بدگمانی و نبرد. مولوی. - امثال: پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند. - خون نکردن، جنایت نکردن. مرتکب جنایتی نشدن. بجنایتی دست نیالودن تا مستوجب مکافاتی شود. ، بناحق خون ریختن. (ناظم الاطباء) ، قربان کردن. تضحیه. (یادداشت بخط مؤلف)
کشتن. قتل کردن. خون ریختن. (از ناظم الاطباء). قتل نفس کردن. آدمی کشتن. (یادداشت مؤلف) : شحنه بودمست که آن خون کند عربده با پیرزنی چون کند. نظامی. پادشاهان خون کنند از مصلحت لیک رحمتشان فزون است از عنت. مولوی. نه غضب غالب بود مانند دیو بی ضرورت خون کند از بهر ریو. مولوی. شاه آن خون از پی شهوت نکرد تو رها کن بدگمانی و نبرد. مولوی. - امثال: پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند. - خون نکردن، جنایت نکردن. مرتکب جنایتی نشدن. بجنایتی دست نیالودن تا مستوجب مکافاتی شود. ، بناحق خون ریختن. (ناظم الاطباء) ، قربان کردن. تضحیه. (یادداشت بخط مؤلف)
حایض شدن. رؤیت خون. قرء. بی نماز شدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، رؤیت خون کردن و از آن ترسیدن. - امثال: جهود خون دیده است، برای رنجی اندک اضطراب و آه و ناله سخت میکند. از جراحتی خرد تألم بسیار می نماید. با دیدن خون مختصر بر تن خود بسیار ترسنده است
حایض شدن. رؤیت خون. قرء. بی نماز شدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، رؤیت خون کردن و از آن ترسیدن. - امثال: جهود خون دیده است، برای رنجی اندک اضطراب و آه و ناله سخت میکند. از جراحتی خرد تألم بسیار می نماید. با دیدن خون مختصر بر تن خود بسیار ترسنده است
خون بخشیدن. قصاص نگرفتن. مقابل خونخواهی کردن و خون گرفتن و خون جستن از کسی. (از انجمن آرای ناصری) : بجای بطک گر کبوتر نشست دهد خون خود را به آن شوخ مست. ملاطغرا (در تعریف ساقی) (از آنندراج). ، تجویز بفصد و حجامت کردن. (یادداشت مؤلف) ، امربه تزریق خون در تن بیماران دادن. (یادداشت مؤلف)
خون بخشیدن. قصاص نگرفتن. مقابل خونخواهی کردن و خون گرفتن و خون جستن از کسی. (از انجمن آرای ناصری) : بجای بطک گر کبوتر نشست دهد خون خود را به آن شوخ مست. ملاطغرا (در تعریف ساقی) (از آنندراج). ، تجویز بفصد و حجامت کردن. (یادداشت مؤلف) ، امربه تزریق خون در تن بیماران دادن. (یادداشت مؤلف)
اطلاع آمدن. از مطلبی آگهی بدست آمدن. مطلع شدن: بعاقبت خبر آمد که مرد ظالم مرد بسیم سوختگان زرنگار کرده سرای. سعدی. مه دو هفته اسیرش گرفت و بند نهاد دوهفته رفت که از وی خبر نیآمد بیش. سعدی (خواتیم). یا مسافر که درین بادیه سرگردان شد دیگر از وی خبر و نام و نشان می آید. سعدی (بدایع)
اطلاع آمدن. از مطلبی آگهی بدست آمدن. مطلع شدن: بعاقبت خبر آمد که مرد ظالم مرد بسیم سوختگان زرنگار کرده سرای. سعدی. مه دو هفته اسیرش گرفت و بند نهاد دوهفته رفت که از وی خبر نیآمد بیش. سعدی (خواتیم). یا مسافر که درین بادیه سرگردان شد دیگر از وی خبر و نام و نشان می آید. سعدی (بدایع)
بیرون آمدن. خارج شدن. بدر شدن: آن زن از دکان برون آمد چو باد پس فلرزنگش بدست اندر نهاد. رودکی. هیچ نایم همی ز خانه برون گوئیم درنشاختند به لک. آغاجی. چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ. حکاک. یکی دشت با دیدگان پر ز خون که تا او کی آید ز آتش برون. فردوسی. نماندند یک تن در آن جایگاه بیامد برون رستم کینه خواه. فردوسی. به میدان جنگ ار برون آمدی به مردی ز مردان فزون آمدی. فردوسی. برون آمد از خیمه و از دو زلف بنفشه پریشیده بر نسترن. فرخی. ز دریا به خشکی برون آمدند. عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 330). دوستگان دست برآورد و بدرّید نقاب از پس پرده برون آمد با روی چو ماه. منوچهری. چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش که از بینی ّ سقلابی فرود آید همی خله. عسجدی. دریا بشنیدی که برون آید از آتش روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟ ناصرخسرو. گاهی هزبروار برون آید با خشم عمرو و با شغب عنتر. ناصرخسرو. بدانش تو صورتگر خویش باش برون آی از ژرف چه مردوار. ناصرخسرو. چو ماه آمد برون از ابر مشکین به شاهنشه درآمد چشم شیرین. نظامی. پرده برانداز و برون آی فرد گر منم آن پرده بهم درنورد. نظامی. به نادانی درافتادم بدین دام به دانایی برون آیم سرانجام. نظامی. بروج قصر معالیش از آن رفیعتر است که تیر وهم برون آید از کمان گمان. سعدی. از جان برون نیامده جانانت آرزوست زنار نابریده و ایمانت آرزوست. سعدی. همه چشمیم تا برون آیی همه گوشیم تا چه فرمایی. سعدی. مرغ از بیضه برون آید و روزی طلبد. k05l) _rb> p ssalc=\’rohtua\’>سعدی (گلستان). p/>rb>انسلال، پنهان برون آمدن از میان چیزی. (از منتهی الارب). فقیر، آنجا که آب برون آید از کاریز. (دهار).
بیرون آمدن. خارج شدن. بدر شدن: آن زن از دکان برون آمد چو باد پُس فلرزنگش بدست اندر نهاد. رودکی. هیچ نایم همی ز خانه برون گوئیَم درنشاختند به لک. آغاجی. چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ. حکاک. یکی دشت با دیدگان پر ز خون که تا او کی آید ز آتش برون. فردوسی. نماندند یک تن در آن جایگاه بیامد برون رستم کینه خواه. فردوسی. به میدان جنگ ار برون آمدی به مردی ز مردان فزون آمدی. فردوسی. برون آمد از خیمه و از دو زلف بنفشه پریشیده بر نسترن. فرخی. ز دریا به خشکی برون آمدند. عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 330). دوستگان دست برآورد و بدرّید نقاب از پس پرده برون آمد با روی چو ماه. منوچهری. چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش که از بینی ّ سقلابی فرود آید همی خله. عسجدی. دریا بشنیدی که برون آید از آتش روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟ ناصرخسرو. گاهی هزبروار برون آید با خشم عمرو و با شغب عنتر. ناصرخسرو. بدانش تو صورتگر خویش باش برون آی از ژرف چه مردوار. ناصرخسرو. چو ماه آمد برون از ابر مشکین به شاهنشه درآمد چشم شیرین. نظامی. پرده برانداز و برون آی فرد گر منم آن پرده بهم درنورد. نظامی. به نادانی درافتادم بدین دام به دانایی برون آیم سرانجام. نظامی. بروج قصر معالیش از آن رفیعتر است که تیر وهم برون آید از کمان گمان. سعدی. از جان برون نیامده جانانت آرزوست زنار نابریده و ایمانت آرزوست. سعدی. همه چشمیم تا برون آیی همه گوشیم تا چه فرمایی. سعدی. مرغ از بیضه برون آید و روزی طلبد. k05l) _rb> p ssalc=\’rohtua\’>سعدی (گلستان). p/>rb>اِنسلال، پنهان برون آمدن از میان چیزی. (از منتهی الارب). فَقیر، آنجا که آب برون آید از کاریز. (دهار).
مطبوع آمدن. مورد پسند قرار گرفتن. نیکو آمدن. مورد پذیرش آمدن. ملایم طبع قرار گرفتن. مایۀ لذت بردن شدن: ستایش خوش آید همه خلق را ولی سست باشند گاه کرم. ابوشکور (از صحاح الفرس). بخندید گرسیوز نامجوی همانا خوش آمدش گفتار اوی. فردوسی. چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا بگوش مردم دل مرده بانگ رود حزین. فرخی. چون عبدالله بن سلیمان آن نامه بخوانداو دوست عمرولیث بود گفت چه حاجت است آن مهتر را بدین و من دانم که امیرالمؤمنین را خوش نیاید. (تاریخ سیستان). مردمان را از آن خوش نیامد. (تاریخ سیستان). و کوتوال چندان خوردنی پاکیزه بیاورد... که از حدبگذشت و سلطان را سخت خوش آمد و بسیار نیکوئی گفت. (تاریخ بیهقی). بباغ محمودی رفت و نشاط شراب کرد و خوش آمد فرمود که بنه ها و دیوانها آنجا باید آورد. (تاریخ بیهقی). این زن... آن سیرتهای ملکانۀ امیر بازنمودی و امیر را از آن سخت خوش آمدی. (تاریخ بیهقی). گرت خوش آید سخن من کنون ره ز بیابان بسوی شهر تاب. ناصرخسرو. مر مرا گویی تو آنچت خوش نیاید همچنان ور بگویم از جواب من چرا باید طپید؟ ناصرخسرو. و چون از روم بازگشت قصد انطاکیه کرد و بگرفت و انطاکیه خوش آمد او را. (فارسنامۀ ابن بلخی). روزی هادی صحنی برنج نیمی بخورد و نیمی در وی زهر کرد و بمادر فرستاد گفت مر این خوش آمد و بتو فرستادم. (مجمل التواریخ و القصص). معتضد را عظیم خوش آمد آن طاعتداری. (مجمل التواریخ والقصص). چون بسرای درآمد چشم سلیمان بر وی افتاد هیئت و منظر او خوش آمدش. (تاریخ بخارای نرشخی). ملک را خوش آمد و گفت او را بیاورید تا خلعت دهم. (قصص الانبیاء). هر سال ایشان به گوی زدن میشدند و این پسران نیکو میزدند و ملک را خوش می آمد. (قصص الانبیاء). و کیومرث را خوش آمد پاره ای طعام را پیش خروس افکند. (قصص الانبیاء). هر کس پیش ایشان چیزی بردی یا مطربی سرودی گفتی یا سخنی نیکو گفتی در معانی که ایشان را خوش آمدی گفتندی زه. (نوروزنامۀ خیام). نالم آنرا ناله ها خوش آیدش از دو عالم ناله و غم بایدش. مولوی. قضا نقل کرد از عراقم بشام خوش آمد در آن خاک پاکم مقام. سعدی. احمق را ستایش خوش آید. (سعدی). او چیزی گفت ما را خوش آمد ما نیز چیزی نوشتیم تا او را خوش آید. ؟ - خوش آمدن کسی از چیزی، مطبوع واقع شدن آن چیز به نزد آن کس: کبت نادان بوی نیلوفر بیافت خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت. رودکی. ، اعجاب کردن. (تاج المصادر بیهقی) (یادداشت مؤلف). - از خود خوش آمدن، بخود اعجاب کردن، و این غالباً کسی که کار بزرگی انجام دهد گوید، چون: امروز باانجام فلان کار از خودم خوشم آمد. ، خوش کردن، پیروی خوشی کردن، مطبوع شدن مأکول یا مشروب، مقبول گشتن. خوب بهره مند شدن. (ناظم الاطباء) ، تهنیتی است که بوقت آمدن کسی گویند، نظیر: مرحبا، لطف کردی، آمدنت خوش و خوب است، صفا آوردی: زهی سعادت من کم تو آمدی بسلام خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام. سعدی (غزلیات). خواجه فرمودند خوش آمدی عبداﷲ خجندی... و دو کرت گفت خوش آمدی با ما صاحب سمرقندی. (انیس الطالبین ص 82). فرمودند خوش آمدی درویش تا نکنی. (انیس الطالبین ص 82). چون بخدمت امیر رسیدم فرمودند فرزند بهاءالدین خوش آمدی. (انیس الطالبین ص 222)
مطبوع آمدن. مورد پسند قرار گرفتن. نیکو آمدن. مورد پذیرش آمدن. ملایم طبع قرار گرفتن. مایۀ لذت بردن شدن: ستایش خوش آید همه خلق را ولی سست باشند گاه کرم. ابوشکور (از صحاح الفرس). بخندید گرسیوز نامجوی همانا خوش آمدْش گفتار اوی. فردوسی. چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا بگوش مردم دل مرده بانگ رود حزین. فرخی. چون عبدالله بن سلیمان آن نامه بخوانداو دوست عمرولیث بود گفت چه حاجت است آن مهتر را بدین و من دانم که امیرالمؤمنین را خوش نیاید. (تاریخ سیستان). مردمان را از آن خوش نیامد. (تاریخ سیستان). و کوتوال چندان خوردنی پاکیزه بیاورد... که از حدبگذشت و سلطان را سخت خوش آمد و بسیار نیکوئی گفت. (تاریخ بیهقی). بباغ محمودی رفت و نشاط شراب کرد و خوش آمد فرمود که بنه ها و دیوانها آنجا باید آورد. (تاریخ بیهقی). این زن... آن سیرتهای ملکانۀ امیر بازنمودی و امیر را از آن سخت خوش آمدی. (تاریخ بیهقی). گرْت خوش آید سخن من کنون ره ز بیابان بسوی شهر تاب. ناصرخسرو. مر مرا گویی تو آنچت خوش نیاید همچنان ور بگویم از جواب من چرا باید طپید؟ ناصرخسرو. و چون از روم بازگشت قصد انطاکیه کرد و بگرفت و انطاکیه خوش آمد او را. (فارسنامۀ ابن بلخی). روزی هادی صحنی برنج نیمی بخورد و نیمی در وی زهر کرد و بمادر فرستاد گفت مر این خوش آمد و بتو فرستادم. (مجمل التواریخ و القصص). معتضد را عظیم خوش آمد آن طاعتداری. (مجمل التواریخ والقصص). چون بسرای درآمد چشم سلیمان بر وی افتاد هیئت و منظر او خوش آمدش. (تاریخ بخارای نرشخی). ملک را خوش آمد و گفت او را بیاورید تا خلعت دهم. (قصص الانبیاء). هر سال ایشان به گوی زدن میشدند و این پسران نیکو میزدند و ملک را خوش می آمد. (قصص الانبیاء). و کیومرث را خوش آمد پاره ای طعام را پیش خروس افکند. (قصص الانبیاء). هر کس پیش ایشان چیزی بردی یا مطربی سرودی گفتی یا سخنی نیکو گفتی در معانی که ایشان را خوش آمدی گفتندی زه. (نوروزنامۀ خیام). نالم آنرا ناله ها خوش آیدش از دو عالم ناله و غم بایدش. مولوی. قضا نقل کرد از عراقم بشام خوش آمد در آن خاک پاکم مقام. سعدی. احمق را ستایش خوش آید. (سعدی). او چیزی گفت ما را خوش آمد ما نیز چیزی نوشتیم تا او را خوش آید. ؟ - خوش آمدن کسی از چیزی، مطبوع واقع شدن آن چیز به نزد آن کس: کبت نادان بوی نیلوفر بیافت خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت. رودکی. ، اعجاب کردن. (تاج المصادر بیهقی) (یادداشت مؤلف). - از خود خوش آمدن، بخود اعجاب کردن، و این غالباً کسی که کار بزرگی انجام دهد گوید، چون: امروز باانجام فلان کار از خودم خوشم آمد. ، خوش کردن، پیروی خوشی کردن، مطبوع شدن مأکول یا مشروب، مقبول گشتن. خوب بهره مند شدن. (ناظم الاطباء) ، تهنیتی است که بوقت آمدن کسی گویند، نظیر: مرحبا، لطف کردی، آمدنت خوش و خوب است، صفا آوردی: زهی سعادت من کِم تو آمدی بسلام خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام. سعدی (غزلیات). خواجه فرمودند خوش آمدی عبداﷲ خجندی... و دو کرت گفت خوش آمدی با ما صاحب سمرقندی. (انیس الطالبین ص 82). فرمودند خوش آمدی درویش تا نکنی. (انیس الطالبین ص 82). چون بخدمت امیر رسیدم فرمودند فرزند بهاءالدین خوش آمدی. (انیس الطالبین ص 222)
خوش آمدن. پسندیده آمدن. نیکو آمدن. (یادداشت بخط مؤلف) : کبت نادان بوی نیلوفر بیافت خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت. رودکی. مرا گفت خوب آمد این رای تو به نیکی گراید همی پای تو نبشته من این نامۀ پهلوی بپیش تو آرم مگر نغنوی. فردوسی. سخت خوب آید این دو بیت مرا که شنیدم ز شاعری استاد. فرخی. هرچند بدین سعتریان درنگرم من حقا که بچشمم ز همه خوبتر آیی. منوچهری. - خوب آمدن استخاره، نیک نشان داده شدن قصد بوسیلۀ استخاره
خوش آمدن. پسندیده آمدن. نیکو آمدن. (یادداشت بخط مؤلف) : کبت نادان بوی نیلوفر بیافت خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت. رودکی. مرا گفت خوب آمد این رای تو به نیکی گراید همی پای تو نبشته من این نامۀ پهلوی بپیش تو آرم مگر نغنوی. فردوسی. سخت خوب آید این دو بیت مرا که شنیدم ز شاعری استاد. فرخی. هرچند بدین سعتریان درنگرم من حقا که بچشمم ز همه خوبتر آیی. منوچهری. - خوب آمدن استخاره، نیک نشان داده شدن قصد بوسیلۀ استخاره